سلام خدا جون.
وقتی بچه بودم یه جوری هوامو داشتی و احساس فرق داشتن میکردم واسه ات که فکر میکردم من پسر توئم. فکر میکردم منو واسه اون خانوم و آقا آوردی فقط برای اینکه غصه نخورن.
هربار که منو از یه دردسر یا یه خطر نجات میدادی توی فکرم میگفتم من پسر خدا هستم. تا اینکه یکم بزرگتر شدم. فهمیدم و یاد گرفتم و بهم گفتن که تو یکتایی. بی شریک بی وارث.
از وقتی اینو فهمیدم دیگه هوامو نداشتی. هرکاری میکردم به در بسته میرسیدم. دیگه حق کسایی که دلمو میشکستن یا ناراحتم میکردن و اشکمو در می آوردن کف دستشون نمیذاشتی.
یادمه اون موقع ها هرکسی که یکم باعث ناراحتیم میشد خودم نمیتونستم حقمو ازش بگیرم یا از خودم دفاع کنم. تو حقمو میگرفتی.
خدا جون اون موقع که پسرت بودم خیلی دوران خوبی بود. خیلی خوشحال بودم. هیچی از زندگی کم نداشتم. احساس ضعف نمیکردم.
خدایا خدا جونم ، من دیگه بچه ات نیستم نه؟ آخه خیلی وقته دلم شکسته. یه مدته دنبال هرچی که میرم دستم که نزدیکش میشه که بدستش بیارم یه دفعه همه چی بهم میریزه و ازش دور میشم ، از جلوی چشمام محو میشه.
خدا جونم خیلی وقتی هر کس که حقمو میخوره یا اذیتم میکنه هیچکس نیست که مراقبم باشه. انگار همه ی آدمها فقط اومدن که منو پایین بندازن. آخه خیالشون راحت شده بی پناهم.
خدا جون وقتی تورو داشتم هیچ کمبودی نداشتم هیچی نمیخواستم.
حالا هم هیچی نمیخوام. فقط دلم شکسته.
پسرت نیستم میدونم ، فهمیدم.
میخوام بگم اگه جای من پیش تو نیست شما هم میدونی که توی این دنیا هم جایی ندارم. دارم اینجا خفه میشم دارم دق میکنم.
پسرت نیستم. بنده ات که هستم. در حق این بنده ات خدایی کن و نجاتم بده. دلم خون شده از این همه بد رنگی دنیا.
خدا جون برای آخرین بار نجاتم بده. حقمو نمیخوام حمایت نمیخوام هیچی و هیچی نمیخوام. فقط منو از این زندان وحشی نجات بده. دارم از بین میرم دارم له میشم دارم میسوزم.
نظرات شما عزیزان: