توی صف تاکسی ایتاده بودم پیرمردی دیدم که به خاطر مشکلی که توی یکی از پاهاش داشت زمین خورد.
مثل بچه ها پهن شد روی زمین. واقعا دست مردممون درد نکنه. یکی خندید و دو نفر از راننده تاکسی هایی که خودشون هم سنی ازشون گذشته بود رفتن کمکش. از زمین که بلد شد دیگه ولش کردن و برگشتن سراغ گپ و گفت خودشون. (ایول به غیرت جوونها)
رفتم پیشش. خاک لباس هاشو پاک کردم و آوردم نشوندمش روی صندلی که توی پیاده رو بود. از دکه براش آب گرفتم.
پیرمرد با بغض آب میخورد ولی نمیخواست نشون بده که چه دردی داره گلوشو منفجر میکنه.
یکم که آب خورد رو به آسمون کرد و بعد بهم گفت پیر بشی جوون.
خواستم بهش بگم خدا نکنه اما دیدم جمله ام میشه نمک روی زخم هاش. بهش گفتم ان شاءالله حاج آقا. پیری هم عالمی داره.
همون لحظه آهی کشید که اگه نفسش به سنگ میخورد اون سنگ از هم میپاشید.
نشستم کنارش و یه سیگار درآوردم و ازش پرسیدم اگر روشن کنم ناراحت نمیشه.(سیگار خودشو توی جیبش دیده بودم. میدونستم که ناراحت نمیشه)
دستشو گذاشت پشت سرم و پیشونیمو آورد جلو و بوسید و گفت خودمم سیگاری هستم. اونم سیگارشو درآورد و روشن کردیم.
چند دقیقه ای با هم حرف زدیم.
برام از روزگار گفت. از جوونیاش. انگار که میخواست غرور از دست رفته به خاطر زمین خوردنشو پیشم برگردونه کلی از زورآزمایی های اون زمانش گفت. میخواست بهم ثابت کنه که چه قدرتی داشته.
وقتی صحبت هامون تموم شد بلند شد که بره.
بهم گفت ای کاش جای تو پسرم اینجا بود. همون موقع بغضش ترکید.
ترکید و سنگینیشو داد به گلوی من و آروم آروم دور شد.
وقتی رسیدم به محل کارم و توی اتاقم تمام وجودم شد اشک.
با آه از خدا خواستم
خواستم و دعا کردم که ای خداااااااااااا اگه دوستم داری منو تا وقتی زنده نگهدار که روی پای خودم باشم.
بذار لحظه مرگم قبل از اولین زمین خوردنم باشه.
التماس دعا....
پا ورقی: یکم هوای آدمهای مسن اطرافمونو داشته باشیم. خیلی مهمونمون نیستن. شاید فقط چند نفس دیگه...
نظرات شما عزیزان:
و روزي که مهر نورزيم ضايعترينش...
گاهی یادمون میره ممکنه خودمونم تو شرایط اونها باشیم، اگه گوش شنوا داشته باشیم حرفای زیادی واسه گفتن دارن. چیزهایی که اگه از اونها یاد نگیریم روزگار یادمون میده