وقتی به عمق وجود خودت نگاه میکنی و خودتو با زمان میسنجی.
وقتی خوب و دقیق نگاه میکنی
میبینی این فقط زمان نیست که سرعتش زیاده و قابل نگه داشتن نیست.
آره ، من و تو هم داریم پا به پای زمان ، شانه به شانه ی لحظه ها ، حرکت که چه عرض کنم داریم پرواز میکنیم.
همه ی ما وقتی بچه بودیم دلمون میخواست زودتر بزرگ بشیم. حواسمون به زمان نبود. ثانیه به ثانیه داریم بزرگتر میشیم
حالا همه ی ما دلمون میخواد برگردیم به دوران بچگی. میدونین چرا؟
آخه همه ی ما چشمهامون داره لحظه به لحظه بزرگتر شدن و پیر شدن خودمونو تماشا میکنه. تماشا میکنه و هیچ کاری از دستش بر نمیاد که انجام بده.
آخه وقتی به گذشته برمیگردیم و کسایی که از دست رفتن نگاه میکنیم ، میبینیم اونها هم یه روز دلشون میخواسته زودتر بزرگ بشن.
نه جلوی ثانیه ها و نه جلوی حرکت خودمو نمیتونم بگیرم.
حتی زمین هم از حرکت جا نمیمونه.
همه چی داره حرکت میکنه. هر چیزی که چشممون میبینه و نمیبینه داره راه میره.
خسته شدم از این همه جنب و جوش.
دلم خون شده از این همه حرکت با پای برهنه. ای کاش میشد استراحت کرد ، خسته شد ، نشست.
اینجاست که نه با صدا بلکه با آه فریاد میشه زد:
این قافله ی عمر عجب میگذرد
نظرات شما عزیزان: